Just Just Just Ss501


Just Just Just Ss501

هرچی راجع به دابل اس


Red line Ep.9

RED LINE (Ep 9)

این قسمتو با آهنگ Let me be the one یا I love you, I'm sorryبخونین.آخه من با این آهنگ نوشتم.حسش بیشتر میاد!

مامانم ک داشت میخوند با I love you I'm sorry خوند!

فردا ظهر قبل از ناهار:

موبایلشو از رو میز ورداشت و شروع کرد ب نوشتن: سلام عزیزم.وقت داری امروز بریم خرید؟

ی دیقه ای نگذشته بود ک جواب رسید: سلام.خرید؟ ب چ مناسبتی؟ خبریه مگه؟

دوباره جواب داد: خرید ک بهونه س. میخام ی چیز مهمیو بهت بگم.فقط لطفا ب بقیه چیزی نگو

-: باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام.دوست دارم گلم

با خوندن این پیام یهو اخماش رفت تو هم.دوباره جمله ی آخرو زیر لب تکرار کرد.اونم دوسش داشت ولی بلخره هانی و کیونا براش خیلی مهمتر بودن. با اینکه تو زندگیش اون تنها پسری بود ک دوسش داشت ولی بازم دوستاشو خیلی بیشتر دوس داشت.نه...اون نباید خودشو درگیر احساساتش بکنه.برای اون تو دنیا فقط یه چیز مهمه.اونم دوستاش...هیچ چیزه دیگه ای اهمیت نداره.سرشو چن بار تکون داد تا این افکار از سرش بیاد بیرون.ب عکس 5تاییشون ک رو دیوار بود نگاه کرد و آروم گفت: خب...کیم هانی...کیم کیونا...من انتقامتونو از این گروه مخفی می گیرم.بهتون قول میدم.دوباره ب گوشیش نگاه کرد و جواب داد: منم همینطور عزیزم.منتظرم

و بعد صفحه گوشیو خاموش کرد و گذاشت تو جیبش و رفت سمت کمد ک آماده شه.

..........

بعد از اینکه جوابشو گرفت با عجله لباساشو عوض کرد و از اتاقش اومد بیرون و ب سمت در خروجی رفت.

جونگ: هی آقا پسر کجا خوشگل کردی میری؟ {ماشالا گرامر!}

-: جایی کار دارم

-: اِ نه بابا؟ منم میدونم کار داری.خوو کجا کار داری ک اینطوری تیپ زدی؟

-: ای بابا اصن ب توچه؟ مگه تو فضول مردمی؟ من رفتم.بروبچ خداحافظ

و بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای باشه از خونه زد بیرون و رفت خونه دخترا.

هیونگ: جو...جونگمین...ی بار دیگه این کلمه ی آخریشو تکرار کن

-: گفت بروبچ!

-: خب هویج اینو ک خودمم فهمیدم.منظورم این بود ک از این بعید بود این حرفا.معلومه طرف خیلی خوشحالش کرده ها! {خب حالا خودتون حدس بزنین کی بوده دیگه!}

و بعد لبخند مرموزی زد و رفت رو مبل لم داد و بالششو بغل کرد...

..........

در حالیکه با گوشیش ور میرفت ب سمت مبل اومد تا کیفشو برداره

می نیو: کجا؟

-: بهش گفتم بیاد دنبالم.امروز تمومش میکنم

با این حرف جاخورد.نمیدونس انقد زود داره تموم میشه.بالشیو ک تو بغلش بود بیشتر ب خودش فشار داد و در حالیکه چشماشو ب زمین دوخته بود آروم گفت: ب این زودی؟

-: ب این زودی؟الان ی سال شده؟بیشتر از این میخای صبر کنی؟تازه همین الانشم دیر شده {خب تا اینجا حتما فهمیدین ک پسره هیونگ یا جونگمین نیستن.پس میمونه اون سه تا...!}

و با عصبانیت از در بیرون رفت.ی لحظه پشت در ایستاد و چنتا نفس عمیق کشید تا عصبانیتش فروکش کنه.ک یهو ب گوشیش اسمس اومد.سریع بازش کرد: پشت درم.بیا بیرون

موبایلشو گذاشت تو کیفش و با عجله ب طرف در حیاط رفت.درو ک باز کرد ماشینشو {ماشین همون پسرو} جلوی در دید.خودشم بهش تکیه داده بود.تا همو دیدن واس هم دست تکون دادن.

-: بیا سوار شو بریم

-: باشه

و بعد هردو سوار ماشین شدن.

-: خب حالا چ حرفی میخاستی بزنی؟

-: حرف ک نه.راستش میخاستم ببرمت ی جایی

-: کجا؟

-: بریم میفهمی.بهت میگم کدوم وری بری

-: خیله خب پس بزن بریم.

با هم رفتن ی رستوران خارج شهر و ناهارو اونجا خوردن.ی چرخی هم تو خیابونا زدن و بلخره ی گوشه کنار ی پارک  وایسادن.نم نم داشت بارون میومد.از ماشین پیاده شد و رفت وسط چمنا وایساد و دور خودش چرخید.اونم پیاده شد و رفت کنارش و نگاش کرد.

-: وای نگاه کن چقد قشنگه!

-: آره خیلی قشنگه!

یهو از حرکت ایستاد و دوید و بغلش کرد و سفت کمرشو گرفت.

-: امروز میخام ی چیزیو بهت ثابت کنم

-: چیو؟

سرشو آورد بالا و تو چشاش زل زد

-: خیلی دوست دارم

بعد یقشو گرفت و سرشو ب سمت خودش آورد و آروم لباشو بوسید. و دستاشو دور کمرش حلقه کرد.

اونم دستشو تو موهاش فرو کرد و ب بوسش پاسخ داد.

زمان زیادی نگذشته بود ک یهو سوزش شدیدیو تو کمرش احساس کرد. اونو سریع ب عقب هل داد و از خودش جدا کرد و با بهت ب چاقویی ک تو دست اون بود و کامل تو کمرش فرو رفته بود نگاه کرد. برای اینکه تعادلشو حفظ کنه دستشو رو شونه ش گذاشت و با صدایی ک از ته چاه در میومد گفت: سویانگ...تو

{وااااااااای خدا یعنی من هیچی نمیگم!} {یونگ سننننننننننگگگگگگگگگگ!!!!!!!!!!}{از اینجا ب بعد چیزی نمیگم ک حسش از بین نره}

سویانگ ب چشمای پر از سوال یونگ سنگ زل زدو با قاطعیت گفت: تازه باید بیشتر از اینا بچشی

و چاقو رو محکم از بدنش بیرون کشید ک باعث شد همه ی خونش ب بیرون بریزه.دستش کامل خونی شده بود.یونگ سنگ از درد افتاد رو زمین.دستشو رو زخمش گذاشته بود و رو چمنا ک خیس و گلی شده بودن وول میخورد و از درد ب خودش می پیچید و ناله میکرد. همه  دستش و لباسش خونی بود.سویانگ اومد نزدیکتر و کنارش رو زمین زانو زد.

-: این از طرف خودم بود.واس اینکه تو و امثال تو باعث شدین ک زندگی ما ب این جهنم تبدیل بشه.

-: سویانگ تو...دوسم داشتی

با عصبانیت فریاد زد: دروغ نگو آشغال.من هیچوقت دوست نداشتم

و چاقوشو بالا برد و با حرص دوباره تو همون زخم قبلی فرو کرد و با خشونت بیرون کشید.دوباره مشتی از خون بیرون ریخت.فریاد یونگ سنگ ب هوا بلند شد. سر و پاهاشو تو شکمش جمع کرد و دوباره فریاد زد. چون دستش رو زخمش بود و سویانگ هم همونجارو زده بود، ضربه ی چاقو ب انگشتاش باعث شده بود ک...

تا چن لحظه همه جا ساکت بود و فقط صدای نفسای سویانگ و ناله های یونگ سنگ میومد. یونگ سنگ با شدت دردی ک داشت ب سویانگ نگاه میکرد تا شاید بتونه از تو چشاش بخونه ک چ اتفاقی افتاده. ولی تو چشمای اون چیزی ب جز سردی و خشم و نفرت دیده نمی شد و تو چشمای یونگ فقط هزارتا سوال بود ک انگار با نگاه کردن ب سویانگ منتظر بود اون براش توضیح بده.

یهو سویانگ فریاد بلند دیگه ای کشید و چاقو رو طرف دیگه ی شکم یونگ فرو کرد.یونگ سنگ دوباره فریادی کشید ولی بعد آروم شد.انگار دیگه هیچ دردی رو احساس نمیکرد.فقط آروم چشماشو بست.

-: این دو تا هم از طرف کیونا و هانی بود.چون تو زندگیشونو نابود کردی.می فهمی؟ می فهمی اونا چقد زجر کشیدن؟ اصن معنی زجر کشیدنو می فهمی؟ آره؟ می فهمی لعنتی؟

همینطوری سرش داد میزد و ب سینه ش میکوبید.یونگ سنگم فقط سعی میکرد خودشو از سویانگ دور کنه.بعد از چن لحظه بلخره ولش کرد.یونگ سنگ ک خیلی آروم سعی میکرد چشماشو باز کنه دستشو آورد بالا تا صورت سویانگو لمس کنه.میخاست مطمئن بشه این همون سویانگ خودشه ک داره این کارو میکنه؟ همون سویانگی ک میگفت با تمام وجود دوسش داره؟ همون سویانگی ک تا چن لحظه پیش داشت اونو میبوسید؟

اما وقتی دستش ب صورت سویانگ رسید یادش افتاد ک انگشتاش نیستن...دوباره با نا امیدی دستشو پایین آورد.یهو درد شدیدیو تو قفسه سینه ش حس کرد.احساس میکرد قلبش هر لحظه ممکنه از بدنش بیرون بزنه. با اون یکی دستش ب سینه ش چنگ زد.سویانگ پوزخندی زد و گفت: خوشحالم از اینکه بلخره مردنتو میبینم هئو یونگ سنگ!

-: من...نمیـ...دونم...چرا...این...کارو...کردی...ولی...بدون...من...همیشه...دوست...داشتم...سویانگ...عشق من

بعد از گفتنه این جمله دست سویانگو گرفت و لبخند مهربونی زد.ولی صورت خونیش باعث شد ک چال لوپاش مث همیشه معلوم نباشه.پلکاش آروم روی هم افتادن و سرش ب طرف دیگه ای خم شد.

دیگه هیچ صدایی شنیده نمیشد...

فقط صدای کلاغ ها بود ک همه باهم از رو درخت پر زده بودن و بلند قار قار میکردن...

انگار اونا هم از مرگ یونگ سنگ خبردار شده بودن...

میدونم الان میخاین منو ترور کنین

میدونم


نظرات شما عزیزان:

sara
ساعت15:48---20 ارديبهشت 1391
سنگدل...عشق منو چطور دلت اومد بکشیش...؟؟میکشمت...نه! قبلش یه کم زجرت میدم بعد میکشمت...!!
پاسخ:هه! همه همینو گفتن! مرسی نظر لطفته!!! باشه هرگونه زجر مورد پذیرش واقع میشه! در خدمتیم!


.......
ساعت13:36---4 فروردين 1391
میدونی چیه خیلی خیلی سنگدلی چطوری تونستی بنویسیش واقعا حقت ترور نیست گریم گرفت
پاسخ:جاااااااااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بابا عزیزم آرومتر چرا حساس میشی؟!


honey
ساعت23:11---28 اسفند 1390
salam hanieh joooooooooon khooofi????

manam hamoon haniam ke too webe raha mineveshtam.....havoot!!!!!

dastanet ro khoondam ghashang bood... fighting!!!!پاسخ:وااااااااااااااای هانیه جونم کجا بودی ننه؟ دلم واست شده بود قد چال لوپای یونگی جونم! تو چرا نمیذاریییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من میخاااااااااااااااااااااااااااااام! :(


Mozhgan
ساعت18:49---26 اسفند 1390
این چه کاری بود دختر؟ تو مگه باهاشون دشمنی داری؟ ترورت کنیم؟ ترور برات کمه تو باید سنگسار شی
پاسخ:مامانیییییییییییییییییی! منو از دست اینا نجات بدههههههههههههههههههه! اینا میخان منو بوتوچنننننننننننننننننننن! ماااااااااامااااااااااااانیییییییییییییییییییی!کمممممممممممممممممککککککککککککک!


آهو
ساعت10:38---25 اسفند 1390
نههههههههههههههههههههههههههههه هههههههههههههههههههههههههههههه هههههههههههههههههههههههههههههه هههههههههههههههههههههههههههههه هههههههههههههههههههههههههههههه هههههههههههههههپاسخ:آخی آجی جونم گریه نتون! باچه؟ باچه دیگه! گریه نتووووووووووووووووووووووووووووووون!

setareh
ساعت11:10---24 اسفند 1390
ترورت کنیم ترو هم برات کمه!پاسخ:مرسی! خوو مگه چیه؟ داستانه دیگه!

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: Hani_Hyungi_Admin | تاريخ: چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |